دزد و شجاع

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 21
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 618
بازدید سال : 1536
بازدید کلی : 196478

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 618
بازدید کل : 196478
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : Chepih
تاریخ : چهار شنبه 23 شهريور 1390
نظرات

 ایشان در خواب شیرین شیرینا خانوم خانومای خود به سر می برد و هیچ توجهی به عالم بیرون نشان نمی داد. دزد ناشی از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین اصول دزدی هم چیزی سرش نبوده که در همان بدو ورود همۀ خانوادۀ آقا شجاع خودمان متوجه حضور مبارک ایشان گشته اند. اما خود شجاع چه؟ او که تا دیروز خواب مبارکش از هر آدمی زاد مبارک دیگری سبک تر بود و با یک صدای نفس کشیدن ساده هم از خواب می پرید، حال ناگهان خوابش چنان سنگین شده بود که تو گفتی خوابش سنگین تر بود ز گرز گران. اهل خانه هر چه فریاد و عربده می کشند بی فایده است، قدرت و مهارت شجاع در خود را به موش مردگی زدن بیش از این حرف هاست. حتی احساس کردند شجاع، قهرمانانه و با نهایت دلاوری جان به جان آفرین تسلیم کرده است. مردن از ترس دزد؟ مگر ممکن است؟ صدای شیون و زاری بلند شد و دزد بدشانس از ترس اینکه مبادا به جرم قتل عمد، برای هیچ و پوچ و مفت مفت اعدام شود فرار را بر قرار ترجیح داد و به موهبت آن لینگ دراز خود از روی دیوار پرید و در رفت. شایان ذکر است این شباهت لینگ اتفاقی است و هیچ ارتباطی بین نویسنده و دزد وجود ندارد و یک وقت این مطلب را به عنوان اعتراف نامه در نظر نگیرید. شجاع داستان دید که سر و صداها خیلی زیاد شده است، مطمئن شد من فرار کرده ام، یعنی دزده فرار کرده است. خیالش از جانش راحت شد و انگار از خواب غفلت چندین هزار ساله بیدار شده و اصلاً در جریان کم و کیف کار قرار ندارد و به کل در این دنیا نبوده و روحش هم از ماجرا خبر ندارد، سرپا ایستاد و مثلاً جا خورده، رو به بقیه کرد و گفت:" چه شده؟" پدر سوخته عجب استعداد بازیگری خفنی داشت. گزارش مبسوط دزدی آماتور بندۀ حقیر؛ نه، آن دزده، را به سمع و نظرش رساندند و او که ظاهراً متعجب بوده با نهایت اعجاب و تفکر گفته؟ اِ. دزد چطور تونسته بیاد توی خانه. چیزی نَسِدِ؟ اهل و عیال: مردکۀ معتاد دست برده به محتوای انباری و خواسته دیناب و مکینه برق و فریزر را بردارد. اِ اِ اِ. چقدر دروغ و تهمت می زنند این مردم شهر دزد پرورمان. به خدا. من فقط در آن تاریکی یک شیلنگ و چند قوطی رنگ کهنه و یه چند تا پَکَر و اِسپانَه و پیچ گوشتی دیدم. باور کنید. آدمای بی چشم و رو، فریزر را توی کجام جا بدم ببرم بیرون؟ خدا شاهده دست خالی بیرون پریدم، تازه دست و پام چِرناند، تهمت هم بهم زدند. ای بابا... بگذریم. شجاع ما حال که خطر رفع شده بود حس شجاعتش گل کرد و با اعتماد به نفس فرمود که: "ندیدید از کدام طرف رفت؟" گفتند:" از در خانه فرار کرد." بَخُداکه دروغ شُدا. پدر خُ در اُمواردی اَ بَری دووال جِکیدم لِه وودَم، یعنه که اَ در؟ اگه من به خاطر دزدی گنه کارم، گناهم یکیه. اینا که هم تهمت زدند، هم توهین کردند، هم کارشان پر از ریا بود، هم دروغ گفتند. اصلاً حالا که اینطوریه فردا میرم از دستشان شکایت می کنم. به من میگه مردکۀ معتاد. من معتادم؟ شما بگید. من کجام شبیه معتاداست؟ من تا حالا نه تنها به طرف سیگار هم نرفته ام بلکه روزی فقط سه وعده تریاک بیشتر نمی زنم که. حالا فوقش چهار بار. بعد تهمت اعتیاد هم به ما می زنند. ماجرا تمام نشده بود. شجاع می خواست برای اثبات شجاعت نداشته اش یه گشتی توی کوچه های اطراف بزند. هراسان و لرزان در حالی که به بقیه اکیداً توصیه می کرد توی اتاق بمانند، راه افتاد به سمت در. می خواست کسی نفهمد که از در می خواهد فقط سرک بکشد توی کوچه و بعد ادعا کند: " دزد را دنبال کردم. نزدیک بود بگیرمش ولی نامرد چهارده تا از رفقاش همراهش بودند و همه هم مسلح به کُلت". در این مدت من هم که از رو دیوار پریده بودم پایین و با درد دست و پا داشتم اجداد و نیاکان شجاع را مورد لطف و مرحمت کلامی دوستانه خود قرار می دادم، همزمان مشغول بررسی خانه های اطراف برای یک حمله انتحاری دیگر بودم که متوجه شدم در آن تاریکی، شجاع در خانه اش را یواشکی و با احتیاط باز کرد و همانطور که در درحالت نیمَنگا قرار داشت، خودش را یَک خَست گرفته بود و با چهره ای مشوش و پریشان و فکر کنم چیزی شبیه تیشه به دست، کلۀ پوکش را مثل قورباغه از در بیرون آورد و با ترس و لرز توی کوچه را نگاه می کرد. مرا هم که می شناسید. عیّار. توی یک گوشۀ خیلی تاریک قایم شده بودم و حواسم به شجاع بود. چنان ترسیده بود که مطمئن بودم اگر الان موشی گربه ای چیزی ببیند در جا آن سکته هِه را خواهد زد. به تیشه مجهز بود و نمی شد رفت نزدیک و کتکش زد. در ضمن ممکن بود از روی مشخصات و سایز نا متعارف و غیر عادی لینگ شناسایی شوم. می دانستم همین الان برخواهد گشت داخل. می دانستم در را که بست چند دقیقه ای توی دهلیز می ماند و بعد می رود پیش اهل و عیال تا لاف از قبل طراحی شده اش را بزند. نباید اجازه این کار را به او می دادم. از دل آن تاریکی فقط در حدی که متوجه شود کسی آنجاست تکانی به خودم دادم. متوجه شد. وای. تو شلوارش خرابکاری کرد. به خدا. صداش آمد. چی؟ واضح تر بگم؟ باشه. خودشو خیس کرد. خیس خالی که نه. گند زد به دهلیز خانه شان. چی؟ نفهمیدی؟ از این هم واضح تر بگم؟ ای بابا. باشه... ریک زد. حالا خوب شد؟ فهمیدی؟   سریع در را بست و قفل کرد تا آخر. و دوید سمت اتاق. گویا به اهل و عیال همان لاف از قبل برنامه ریزی شده را گفته بود و بعد افزوده بود که از دیشب اسهال گرفته است. دلیل خرابکاری همان است نه ترس. اَند ناتینگ اِلس.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 228
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود